عصر غمگینی است و من مثل خودم دوباره در خیالم در این سکوت گستاخ شاید تشییع نام تو از از ابرک فکر من ببارد و توهم خطهای دفتر مرا سیاه می کنی بی آنکه دست تو دخالت کند از بین دیوارهای ابهام سرک می کشد
عصر غمگینی است پارک دفتر من سبز است کودکان قلم تاب بازی می کنند و بچه های جوهر نقش می افرینند .
بازهم روی زیبا بی تو را در بین معجزه ها پیدا کردم . بازهم فراموشی تو را در میان محالات یافتمن و بازهم گوشهای تو را ناشنوای حرف خود دیدم
عصر غمگینی است و من باید از این سکوت بروم و با صدا قرار دادن ملاقات گذاشته ام توهم بیا حرفهائی دارم که باید با تو بزنم
دستهای مهربان تو به تو نزدیک شده ام از حس غریبی که دلتنگم می کند
.فهمیده ام که به تو نزدیک شده ام حالا دیگر زندگیم آن
پنجره روبه دریاست که هر روز چشمانت را
تابی تازه می گیرد حالا دیگر زندگیم دستهای توست
دستهای مهربان تو
فراموشت نخواهم کرد
فراموشت نخواهم کرد ...
که در این آسمان تیره از ابر شقاوت تنها به تو اندیشیدن می آموزد مکان و آفتاب را فراموشت نخواهم کرد .
لب بوسد آنروز که در زیر گرد و خاک زندگی اشک یادت از گونهی افسرده ام غبار خستگی بشوید فراموشت نخواهم کرد ...
که بزرگی یاد تعو در کالبد کوچک فراموشی نمی گنجد
فراموشت نخواهم کرد
شاید آن ساعتی برسد که یادت دستم را بگیرد و به سلامت ببرد از این محفل خطیر نا مرزدان
فراموشت نخواهم کرد