یاد تو
در صبحی رنگباخته من نشان از خوبیها می گیرم
در ظاهری کمرنگ که آفتاب دزدانه می تابد از پس ابرها
در میان برفهای دیروزی که از بامها بر کوچه ها افتاده اند من پی انصاف می گردم
در عصری که خورشید پامچال است زیر دست و پای ابرهای مخوف
من به امید طلوع فردایش انتظار می کشم در غروبی مخرون و ناچار از شذیرش خورشید
در میان اشک غم بر ساحل گناهان قدم می زنم و لالایی مرگ می خوانم
در این شب بی ستاره که آواز قویی بر شاخصاری دور دست . قصه مرگ جوانه را بازگو می کند من به پای برهنه یاد تو از دنبال می کنم :
در سراشیبی که نامش زندگی است من آرام و بی صدا با دلی خونین در سکوتی مطلق و دیدگانی پر از اشک با قلبی شکسته ، سینه ای مالامال آزانش ، پاهایی خسته و دلی در حسرت نشسته با دستان بی توان و با سرمای پر غوغا می روم تا شاید .
« روزی گمشده خویش را بیابم »
و عشق . سفر روشنی اهتراز اشیاست
و عشق صدای فاصله هاست
صدای فاصله هایی که غرق ابهامند
همیشه عاشق تنهاست
موفق باشی
سلام
خسته نباشید
پر احساس و زیباست
خوب قلم میزنید
موفق باشید
بی پایان است گویی انتظار
پس خدایا به من دور از همه حتی خود تو
نفسی بخش که شاید برسم
در شب بارانی سرد تا به تو
غم دل بسیار دارم که بگویم با تو
http://kharabati5.blogfa.com/
بدرود